آقا پوریا دلربای ماآقا پوریا دلربای ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آقا پوریا ღ جوانـــمرد کوچــــک

جوجه کــــــــــوچولوی یازده ماهه

سلام سلام صدتا سلام سال گذشته در چنین روزهایی من یک جنین کوچولوی هشت ماهه بودم که با لگدهام بودنم را ابراز میکردم و مامانم هر لحظه برای آمدنم لحظه شماری میکرد اما امروز من یازده ماهگی را تمام و قدم به دوازده ماهگی گذاشتم و حالا مامانم واسه یک ساله شدنم و روز تولدم لحظه شماری میکنه اما من دیگه اون کودک کوچولو موچولو نیستم بلکه دارم واسه خودم جوانمرد کوچکی میشم.....   شیرین کاری های من.... وقتی میخوام آقا جون را صدا بزنم میگم قاقا. به خوبی بابا و مامان و آقاجون و مامان جون را میشناسم. وقتی بابایی اراده کنه بره بیرون من سریع میفهمم و با گریه مجبورش میکنم که من...
21 خرداد 1393

ღ مادرانه ღ

فرشته کوچک فرداهای ما امید زندگی من وبابایی این روزها قشنگترین و بهترین روزهای زندگیمان در کنار تو در گذر زمان است. چقدر این روزها خوشحالیم ، خوشحالیم به خاطر عشق و آرامشی که خداوند مهربان بر ما عطا کرد خدای بزرگم،من هر روز امیدوارتر از روز قبلم و تو هر روز مهربانتر... مهربانیت را حد ومرزی نیست ، چرا که تو خداوند بزرگ و بی همتایی خدای مهربان، به خاطر عطاکردن زیباترین خلقت هستیت پسرم پاره تنم از تو هزاران بار سپاسگزارم... کنارت          همراهت         ...
21 خرداد 1393

جوجه کــــــــــوچولوی ده ماهه

وای خدای من اصلا باورم نمیشه که قدم به ده ماهگی گذاشتم و ماههای زندگی ام دو رقمی شده اند و دو ماه دیگه یک ساله میشم چقدر شیطون و بلا شده ام در این ماه شیرین کاری های زیادی انجام میدم و با این کارهام دلبری میکنم و اصلا مامانی را بیکار نمیگذارم چون همش سرگرم منه و منم واسش خودم را کلی لوس میکنم... شیرین کاری های من... وقتی بهم میگن پوریا را نشون بده عکسم را نشون میدم . وقتی سر سفره نشسته ام  دو تا دستهام را بالا میارم و خدا را شکر میکنم. بابا اکبر را صدا میزنم و میگم اپر. کنترل را به طرف تلویزیون میگیرم و میخوام روشن کنم. با موبایل الو میکنم. ...
5 خرداد 1393

جشن گل غلتان پوریا گلی

مراسم گل غلتان من به همراه مامانم و بابا اکبر و منصوره عمه برگزار شد و زحمت جمع آوری گل های محمدی را هم بابایی و آقاجون کشیدند منم همش دوست داشتم که درون پارچه تابم دهند و موقعی که روی زمین می گذاشتنم گریه میکردم خلاصه در کل بچه خوبی بودم و از این که گلها را روی بدنم می ریختند کلی ذوق میکردم.... 1393.2.25 ...
29 ارديبهشت 1393

تقدیم به همسر عزیزم

    همسر عزیزم ، باش و با بودنت باعث بودنمان باش روزت مبارک     قبل از اینکه پدر شوی همسر بودی با تمام خوبیهای دنیا و من در کنارت احساس کردم که خوشبخترین  زن دنیا هستم و این را بدان در کنار تو بودن برایم آرامش عظیمی دارد حالا که بابا شدی نه تنها من ، یک نفر دیگه هم به تعداد خوشبختهای روی زمین اضافه شد پوریا جونم این را بدون که یکی از بهترین مردهای این کره خاکی بابااکبر مهربون توست ...
25 ارديبهشت 1393

دلنوشته های پوریا واسه بابایی

      شانه‏ هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. دست در دستانم که می‏گذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ‏هایم می‏دود. در برابر توفان‏های بی‏رحم زندگی می‏ ایستی؛ آن‏چنان‏که گویی هر روز از گفت‏وگوی کوهستان‏ها باز می ‏آیی. لبخند پدرانه‏ ات، تارهای اندوه را از هم می‏دراند. تویی که صبوری‏ ات، دل‏های ناامید را سپیده ‏دم امیدواری است. مرام نامه دریا را روح وسیعت به تحریر می ‏آید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره ‏های خانه را باران می‏ پاشند. آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. ...
24 ارديبهشت 1393

پشت گرمی من بابا اکبرمه

بابایی گلم پشتم به تو گرم است نمی‏دانم اگر تو نبودی، زبانم چطور می‏چرخید، صدایت نزنم! راستش را بخواهی گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم برای دل خودم صدایت می‏زنم بابا اپر! آن‏قدر با دست‏هایت انس گرفته‏ ام که گاهی دلم لک می‏زند، دستانم را بگیری. هر بار دستانم را می‏گیری،خیالم راحت می‏شود می‏دانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی گم نمی‏ شوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمی‏کنی... ღ بابایی گلم روزت مبارک ღ ...
23 ارديبهشت 1393

ماههای تولد آقا پوریا دو رقمی شدند

کوچولوی ده ماهه من چشمانت را برای زندگی می خواهم اسمت را برای دلخوشی می خوانم دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم دستت را برای نوازش می خواهم پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم خودت را نیز برای پرسش ...
21 ارديبهشت 1393