جوجه کــــــــــوچولوی یازده ماهه
سلام سلام صدتا سلام
سال گذشته در چنین روزهایی من یک جنین کوچولوی هشت ماهه بودم که با لگدهام بودنم را ابراز میکردم و مامانم هر لحظه برای آمدنم لحظه شماری میکرد اما امروز من یازده ماهگی را تمام و قدم به دوازده ماهگی گذاشتم و حالا مامانم واسه یک ساله شدنم و روز تولدم لحظه شماری میکنه اما من دیگه اون کودک کوچولو موچولو نیستم بلکه دارم واسه خودم جوانمرد کوچکی میشم.....
شیرین کاری های من....
وقتی میخوام آقا جون را صدا بزنم میگم قاقا.
به خوبی بابا و مامان و آقاجون و مامان جون را میشناسم.
وقتی بابایی اراده کنه بره بیرون من سریع میفهمم و با گریه مجبورش میکنم که منو ببره.
هر چیزی را که بخوام انگشت اشاره را به طرفش میبرم.
به خوبی میتونم بگم عمه.
با دستمال کاغذی دهنم را پاک میکنم.
وقتی بهم میگن پوریا بگو هیس انگشتم را روی بینی میگذارم.
از پله به خوبی میرم بالا و خودم به تنهایی بر میگردم.
وقتی بهم بگن الله اکبر کن دستم را میگذارم روی گوشم.
*اینم عکسهای یازده ماهگی من*