من و گل پسرم در روزهای آخر
باورش سخته. باور اینکه یکی توی دل آدم باشد و هی بزرگ شود فکرش را بکن ،هر ماه بزرگتر شدی ومن عاشق این بزرگ شدنها.
هر وقت میدیدم لباسم تنگ شده ذوق میکردم که تو بزرگتر شده ای بعد وقتی که ضربه میزدی مثل اینکه دری را بکوبی و بگویی باز کن دیگر و من هر بار در دلم میگفتم صبر کن ،هر کاری به وقتش.
بابایی همیشه نگرانت بود و همیشه حواسش به این بود که مبادا من کاری را انجام دهم که باعث به خطر افتادن تو باشد خودت میدانی که بابایی همیشه به فکر من و تو بوده و هست.
این روزهای آخر مثل اینکه فهمیده ای که باید کم کم دیگه به این دنیا بیای و بیش از حد تکون میخوری و از خوشحالی زیاد دست و پا تکون میدی
عزیزم حدود دو سه روز دیگه میای و آغوش من وبابایی پذیرای وجود نازنین توست.
1392/4/17
&A&L
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی