آقا پوریا دلربای ماآقا پوریا دلربای ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آقا پوریا ღ جوانـــمرد کوچــــک

ღ مادرانه ღ

من فرشته ای دارم که روشنایی در دستانش و نور در چشمانش بود و برای من امید آورد من فرشته ای دارم که در میان این دنیای لایتناهی جایی که فقط من بودم و یکتا خدایم و رویای تو در شبی زیبا،که ماه نورافشانی میکرد و زمین را جلا می داد با آن پرتوهای ماه زاده شدی و من فرشته ای را دیدم که دست در دستان من و چشم در چشمان من قدم به این دنیا نهاد ...
20 تير 1393

دومین آرایشگاه آقا پوریا

*اینم منم قبل از رفتن به آرایشگـــــــــاه * *اینجا از همه جا بی خبر نشسته بودم و به  اطرافم نگاه میکردم * * اینجا آرایشگاه را گذاشته بودم زیر صدا * *اینم منم ماه داماد ماشالله هم یادتون نره * *توپ و بادکنک جایزه ای بود که بهم دادند * 1393.4.12 ...
13 تير 1393

تولد یک سالگی پوریا جون(قمری)

پسرم آرام آرام قد می کشد ومن در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم او می رقصد ومن آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم او می خندد و من از شوق حضورش اشک میریزم او آرام در آغوشم آرام  می گیرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم او پرواز میکند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند او بازی میکند کودکـــــــــــــانه می پرد       حرف می زند به زبانی که کسی جز من نمی فهمدش و طبیعت راحس میکندخدا را می بوید ! ومن ک...
12 تير 1393

دومین ماه رمضون پوریا جون

امسال دومین ماه رمضونی است که من سپری میکنم سال گذشته من روز دوم ماه رمضون قدم به این دنیا گذاشتم و ماه رمضون را در کنار مامان و بابایی تجربه کردم *اینم منم سر سفره اولین افطار * *اینجا هم به زور چشمام باز میشه آخه به محض دیدن سفره سحر بیدار شدم * ...
8 تير 1393

حلول ماه مبارک رمضان مبارک

بهار قرآن رمضان عطر دل و جان رمضان بزرگترا روزه دارن سحرها از خواب بيدارن                              از صبح تا شب بي آب و نون                                روزه دارن با دل و جون                     &...
8 تير 1393

اللهم عجل لولیک الفرج

مادرم می گوید یک نفر در راه است از صدای پایش دل من آگاه است وقتی او می آید قاصدک می خندد راه های غم را بر همه می بندد ابرها می بارد چشمه ها می جوشد هر درختی در باغ رخت نو می پوشد مادرم می گوید روی ماهش زیباست گر چه از او دوریم او همیشه با ماست ...
23 خرداد 1393

جوجه کــــــــــوچولوی یازده ماهه

سلام سلام صدتا سلام سال گذشته در چنین روزهایی من یک جنین کوچولوی هشت ماهه بودم که با لگدهام بودنم را ابراز میکردم و مامانم هر لحظه برای آمدنم لحظه شماری میکرد اما امروز من یازده ماهگی را تمام و قدم به دوازده ماهگی گذاشتم و حالا مامانم واسه یک ساله شدنم و روز تولدم لحظه شماری میکنه اما من دیگه اون کودک کوچولو موچولو نیستم بلکه دارم واسه خودم جوانمرد کوچکی میشم.....   شیرین کاری های من.... وقتی میخوام آقا جون را صدا بزنم میگم قاقا. به خوبی بابا و مامان و آقاجون و مامان جون را میشناسم. وقتی بابایی اراده کنه بره بیرون من سریع میفهمم و با گریه مجبورش میکنم که من...
21 خرداد 1393

ღ مادرانه ღ

فرشته کوچک فرداهای ما امید زندگی من وبابایی این روزها قشنگترین و بهترین روزهای زندگیمان در کنار تو در گذر زمان است. چقدر این روزها خوشحالیم ، خوشحالیم به خاطر عشق و آرامشی که خداوند مهربان بر ما عطا کرد خدای بزرگم،من هر روز امیدوارتر از روز قبلم و تو هر روز مهربانتر... مهربانیت را حد ومرزی نیست ، چرا که تو خداوند بزرگ و بی همتایی خدای مهربان، به خاطر عطاکردن زیباترین خلقت هستیت پسرم پاره تنم از تو هزاران بار سپاسگزارم... کنارت          همراهت         ...
21 خرداد 1393