آقا پوریا دلربای ماآقا پوریا دلربای ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آقا پوریا ღ جوانـــمرد کوچــــک

پختن نذری،پوریا

 در یکی از روزهای خوب خدا یعنی قبل از اینکه من به دنیا بیام مامان  و بابا اکبر نذر کرده بودند که اگه بچه ای که خدا بهشون میده پسر بود اسم یک گوش اون را حسن و اگه دختر بود نازنین زهرا بگذارند تا اینکه در یکی از روزهای خوب خدا دقیقا روز دوم ماه مبارک رمضان گل پسری به این دنیا قدم گذاشت و  اسم گوش چپ اون پسر که من باشم را حسن گذاشتند. دلیل گذاشتن این اسم به خاطرمظلومیت امام حسن مجتبی است بنابراین مامانی نذر کرده هر سال شهادت امام حسن مجتبی کاچی نذری را که واسم نذر کرده است را بپزه. در ضمن زحمت پختن نذر امسال را هم مامان جونم و مادر جونم کشیدند. *اینم عکسهای نذری من * * خدایا ...
9 دی 1392

آقا پوریا و اولین یلـــــدا....

     *گل پسرم* سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای لحظه هایت و   بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم   امسال اولین شب یلدائی است که من در کنار خانواده پیش مامان و بابایی هستم سال پیش شب یلدا من تو دل مامانی بودم و از تدارکاتی که چیده بود و کارهایی که می کرد یه کم اطلاع داشتم اما امسال به همراه آقاجون و مامان جون یک شب چله مفصل برقرار کردیم در ضمن مامانی و بابایی همون شب من را برده بودند دکتر واسه چکاپ در راه اومدن خونه وقتی بابا اکبر میوه شب یلدا را می خرید مامان از فرصت استفاده کرد و برام یه توپ هندونه ای خرید توپ...
3 دی 1392

*روروئــــــــک ســــــــــواری*

تازگی ها به محض اینکه مامان و بابا احساس کردن یه کم میتونم روی پاهام بایستم سریع روروئک من را آوردند و من را غافلگیر کردند اولش که سوار شدم تعجب کرده بودم و همش بهشون نگاه میکردم ولی حالا کلی ذوق میکنم و همش سعی میکنم که حرکت کنم خدائیـش روروئکم خیلـی سنگینه......   ...
2 دی 1392

*همه چـــــی آرومــــــــــــه*

    همه چی آرومه تو به من دل بستی           این چقدر خوبه که تو در کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن         شک نداری دیگه تو به احساس من همه چی آرومه من چقدر خوشحالم       پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه     من چقدر خوشبختم همه چی آرومه یکـــی یه دونه ما... چند وقتهای...
30 آذر 1392

جوجـه کوچــــــــــولوی پنج ماهه

  امروزدقیقا دویست و شانزده هزار دقیقه از تولدم می گذرد و من روز به روز جلوی چشم مامان و بابا اکبر بزرگتر میشوم و رشد می کنم هر روز یک حرکت جدید انجام می دهم و از قبل هوشیارتر و تواناتر می شوم . من با انجام این کارها واسه مامانی و بابایی دلبری می کنم و دیدن کارهای من واسه اونها خوشبختی بزرگی است.   *اینم عکسهای پنج ماهگی من *                            ...
25 آذر 1392

مادرانه

  پوریا جونم وقتی بیدار می شوم و می بینم تو با خودت زمزمه میکنی و دست هایت را به بازی میگیری پر از نشاط و انرزی میشوم . تو را که می بینم جان میگیرم اگر روزی بودن تو به من وابسته بود ، اگر روزی تو در دلم بودی و از من نیرو می گرفتی " حالا من با بودن تو زنده ام " پوریا جون مامان ، به جرات میگم   " بهشـــــــت زیر پا نه ، در آغوش منـه " * گلم  ماهگرد زمینی شدنت مبارک * ...
22 آذر 1392

*خواب رویایی*

  یک نفر ، در همین نزدیکی ها                                           چیزی به وسعت یک زمیـن برایت جا گذاشته است خیـــــــالت راحت باشد ، آرام چشمهایت را ببــند                                          &nb...
16 آذر 1392